loading...
بهشت و جهنم
آخرین ارسال های انجمن
عنوان پاسخ بازدید توسط
♥may part of love♠ 0 141 sara
♠♠♥may part of love♠♥♥ 0 104 sara
♠♥may part of love♠♥ 0 93 sara
پيروزي درخشان برج‎هاي ايران مقابل ايتاليا 0 117 pfm1
نشانه های علاقه مندی پسر به دختر 0 191 pfm1
ابراز محبت دختر به پسر 0 150 pfm1
روابط دختر و پسر 0 141 pfm1
معایب ومحاسن چت کردن 0 112 pfm1
تحقیقات علمی در مورد عشق 0 102 pfm1
عاشق شدن چه مدت طول می کشد؟ 0 103 pfm1
نظرتان در مورد ازدواج هایی که از طریق چت یا اینترنت با هم آشنا می شوند چیست؟ 0 100 pfm1
در مورد آثار و تبعات منفی چت روم 0 89 pfm1
خیانت قشنگیست..... 0 117 pfm1
دستشویی 18 0 244 pfm1
داستان کبری 0 113 pfm1
سرباز آمريکايي 0 98 pfm1
اس ام اس لاتی 0 95 pfm1
پرسپوليس به اميد 4 ميزباني متوالي 0 92 pfm1
صبا 0 - پرسپوليس 2؛ بازگشت قرمزها به ليگ برتر 0 88 pfm1
جام قهرماني واليبال جهان به سرقت رفت 0 79 pfm1
کواچ فقط ب مرحله بعد فکر میکنیم 0 81 pfm1
معروف : میخاهیم صعود کنیم 0 65 pfm1
آقای رحمتی ! این استقلال است که می‌ماند 0 106 1919
انیمیشن بازی ایران – آرژانتین 0 75 pfm1
حقيقي و دژاگه در تيم منتخب روز دهم 0 63 pfm1
ايران - آرژانتين؛ هجومي‌ترين ديدار جام جهاني 0 75 pfm1
کواچ: در تيم ايران هيچ بازيکني نيمکت‌نشين نيست 0 67 pfm1
ايران در دومين بازي هم ايتاليا را شکست داد 0 56 pfm1
حرف دل 0 69 pfm1
سايت AFC: خط و نشان ايران براي آسيايي‌ها 0 75 pfm1
پی اف ام بازدید : 65 چهارشنبه 20 مرداد 1395 نظرات (2)
با  سلام خدمت دوستان عزیز
یک سایت به اسم الغدیر به تازگی راه اندازی کردیم که ان شا الله قرار هست فراتر از یک سایت معمولی باشه و به مرور قرار با اضافه شدن وبللاگ نویسان بزرگ دیگه بهتر بشه. اگ دوست داشتید میتونید حتما به ما سر بزنید.

پی اف ام بازدید : 275 یکشنبه 28 تیر 1394 نظرات (0)

امروز حرفای دل یکی از ابجی های من تو را گذاشتم اگه غیرت داری بخون نظر بده

 


بهش میگی آبجـــــیم شو...
آره داداش با توام این رسمش نیست اون دختر با هزار امید آبجـیت میشه...
آبجــیت میشه تا حرفایی رو که به داداش واقعیش نمیتونه بزنه به تو بزنه...
آبجـــــیت میشه تا درد و دلای خودشو به تــــو بگه
آبجــیت میشه تا وقتی نمیتونه با کسی حرف بزنه وقتی بغض تو گلوشه...
و نمیتونه داد بزنه بیاد و تو آرومــــش کنیاگه قبول میکنی که داداشــش باشی باید مثه آبجــــی خودت مراقبش باشی...نـــــزاری آزاری از کسی ببینه...اینا نصیحــت نیس حرفایه دلمــه تو این چن وقتــه که اومدم نــــــت...اینقدر ازیـــن چیزا دیدم که دیگه...
داداشــای گــــلم نکنین این کارارو هیچ فک میکنی اون دختـــــری که آبجـــــــــــیت شده چقد روحش لطیفه؟
هیچ میدونی وقتی بهش بعد یه مدت پیشنهاد رفاقت میدی اون چه حالی میشه؟...
هیچ میدونی اگه نتونه جواب رد بده چون داداششی واسش عزیزی چه حالی پیدا میکنه همه اینارو میدونی و بعد اسم خودتو میزاری مـــرد...
و بعد به یه دختـــر بیگناه چشمو دل پاک میگی آبجـــی.............!!
دختــــری که فقط میاد نت که نره دنبال کارای دیـــگه تو خیابونا ول بچرخه ...
که بی سروپاهایی مثله بعضـــیا بهش نگن چه تیکه اییه؟...
خـــداییش اگه اینا رو میدونیو بازم این کارو میکنی بچـــه این سرزمین نیستی...
خیلی نامــــــردی با این وجود بازم به آبجـــــــیت پیشنهاد رفاقت بدی...
میدونم خیلی تند رفتم دوستــــــای گلــم
ولی این حرفا خیلی رو دلـــــم سنگینی میکرد باید میگفتم ...
ناراحت نشین داداشیا خواهشا...!!!


 

بهشت  و جهنم

نظر یادتون نره....

پی اف ام بازدید : 266 یکشنبه 28 تیر 1394 نظرات (0)


هر روز با یک نفر در حیاط دانشگاه بود.در کل دانشگاه بد نام بود و همه ازش بد می گفتند.نمی دونید وقتی در موردش حرف بدی می شنیدم چطور آتیش می گرفتم اما راستش حرف هایشان دروغ نبود.فقط خدا و دوستم مرتضی می دونستند من ازش خوشم میاد.البته نه مثل پسرای دیگه که از اون خوششون میومد،نمی دونم چطور براتون بگم که جنس دوست داشتنم فرق داشت.مرتضی گفت:چرا ازش خوشت میاد؟نگاهی کردم و گفتم:معصومه!


بقیه در ادامه مطلب...

پی اف ام بازدید : 213 پنجشنبه 04 تیر 1394 نظرات (0)

آیا رابطه شما سالم است؟ (تست)


1-گریز کوچک شما برای برنامه ریزی در تعطیلات:
-سفری برای دو نفر – شما و کسی که به عنوان نامزد یا همسرتان است(1- امتیاز)
-کمی ماجراجویی- برای یک نفر (1 امتیاز)
-سفری با چند تن از دوستان دیگرتان(2 امتیاز)
-صرف یک وعده غذا در یک رستوران رویایی ( 3 امتیاز)
-یک سفر رمانتیک نیمه کوتاه برای هر دو نفرتان (4 امتیاز)


برای انجام بقیه تست به ادامه مطلب مراجعه کنید ...

پی اف ام بازدید : 88 پنجشنبه 04 تیر 1394 نظرات (0)
جامعه‌شناسان و روانشناسان مختلفی در بررسی ازدواج‌های سالم، ویژگی‌ها و مهارت‌هایی را برای کسانیکه می‌توانند روابطی موفق و رضایت‌‌بخش داشته باشند، مشخص کردند. این افراد:


1. فلسفه‌ای سالم از زندگی با ایده آل‌های مشخص دارند.


2. دوستی، احترام ، عشق بین آنها هر روز بیشتر میشود.
.
.
.
بقیه در ادامه مطلب ...
پی اف ام بازدید : 145 چهارشنبه 03 تیر 1394 نظرات (0)
روزی مرد ثروتمندی همراه دخترش مقدار زیادی شیرینی و خوردنی به مدرسه شیوانا آورد و گفت اینها هدایای ازدواج تنها دختر او با پسر جوان و بیکاری از یک خانواده فقیر است.
شیوانا پرسید: چگونه این دو نفر با دو سطح زندگی متفاوت با همدیگر وصلت کرده اند؟

.

.

.

بقیه داستان در ادامه مطلب ..

پی اف ام بازدید : 107 چهارشنبه 03 تیر 1394 نظرات (0)
سلام به همراهان همیشگی پی اف ام  4

امروز براتون اس ام اس های جدید تنهایی رو آماده کردم . . .

ارنست همینگوی میگه :

” هر کس در دنیا باید یکی را داشته باشد که حرف های خود را با او بزند،
آزادانه و بدون رودربایسی و خجالت،
به راستی انسان از تنهایی دق می کند! "

شما هم اگه نوشته های قشنگ در مورد تنهایی دارید در قسمت نظرات اضافه کنید  3


بقیه در ادامه مطلب

پی اف ام بازدید : 221 سه شنبه 02 تیر 1394 نظرات (0)

دخترها گول پسرها را نخورید!

با توجه به اینکه الان دوستی های بین دختر و پسر خیلی زیاد شده و میشه گفت بسیاری از این دوستی ها برای هدف های خیلی شومی اینجاد میشود (مثل رابطه جنسی و پول و …) تصمیم گرفتم این مطلب رو برای شما دوستات قرار بدم.

.

.

.

برای مطالعه بیشتر به ادامه مطلب مراجعه کنید...

پی اف ام بازدید : 145 سه شنبه 02 تیر 1394 نظرات (0)

مردان عاشق چه زنانی می شوند؟

دوست دارید بدانید که از نظر مردها واقعاً کدام شکل بدن جذاب‌تر است؟ ممکن است ناراحت شوید، چون این چیزی نیست که انتظار شنیدنش را داشته باشید اما واقعیت است.
.
.
.
برای مطالعه بیشتر به ادامه مطلب مراجعه کنید
پی اف ام بازدید : 1714 یکشنبه 31 خرداد 1394 نظرات (0)
شاید با دیدن این عکس بخندیم و اصل قضیه هم خندیدن هست و همونطور که پیداست هم افراد درون عکس و هم من قصدمون خندوندن شما بوده اما از هر چه بگذریم از این نمیشه گذشت که وضعیت هم جنس بازی در دبیرستان های دخترانه و حتی پسرانه کشورمون ایران زیاد شده و در زیر بی دقتی والدین و بی توجهی مسئولین این قسم اتفاقات به شدت در حال رواجه .

امیدوارم روزی برسه که واقعا چشمان ما به این حقیقت باز بشه که حتی حیوانات هم با هم جنس خودشون رابطه برقرار نمیکنند .


عکس درادامه مطلب...
پی اف ام بازدید : 68 یکشنبه 31 خرداد 1394 نظرات (0)
آقایون اینگونه همسر خود رادیوانه کنید !

همیشه راه هایی برای دیوانه کردن همسرتان هست که در زیر نمونه هایی برایتان بیان کرده ایم:

 

1-وقتی بعد از یك روز شلوغ براتون غذا درست كرد و با تمام خستگی كنارتون نشست بهش بگید:ممنون عزیزم ، خوب شده ، ولی كاش قبل از درست كردنش به مامانم زنگ میزدی و طرز تهیه این غذا رو ازش میپرسیدی

 

.
.
.
بقیه در ادامه مطلب
sara بازدید : 68 سه شنبه 25 فروردین 1394 نظرات (0)
هربار که کودکانه دست کسی را گرفتم گم شدم ترس من از گم شدن نیست! ترس من از گرفتن دستی است که بی بهانه رهایم کند
sara بازدید : 94 سه شنبه 25 فروردین 1394 نظرات (0)
چگونه خیانت میکنن؟چگونه کنار دیگری به ارامش میرسن؟ من حتی بالشم را که عوض میکنم خوابم نمیاد
sara بازدید : 65 سه شنبه 25 فروردین 1394 نظرات (0)
بعضی حرفا رو نمیشه گفت ! باید خورد ... ولی بعضی حرفا رو نه می شه گفت ؛ نه میشه خورد .... می مونه سر دل ، ... میشه دل تنگ ! میشه بغض ، میشه سکوت ... میشه همون وقتی که خودتم نمیدونی چته... !!!
sara بازدید : 67 سه شنبه 25 فروردین 1394 نظرات (0)
باید خیانت ڪنے............!!.......... تا دیوونه ات باشن...!! باید دروغ بگے................!!.......تا ہِمیشہِ تو فڪرت باشن...!! باید ہِے رنگ عوض ڪنے......!!..............تا دوسِت داشته باشن...!! اگه ساده اے.......!!..........اگه باوفایے...!! اگه یك رنگے.......!!.........ہِمیشہِ تنہِایے...!!
sara بازدید : 84 سه شنبه 25 فروردین 1394 نظرات (0)
نشستم پای شراب خوری، بچه ها گفتنن: بخور به سلامتی اونی که دوستش داری پیکو به لبم نزدیک کردم ، نخوردم ولی گفتم به سلامتی اونی که از وجودش نفس میکشم. گفتن تو که نخوردی؟ گفتم سلامتی اونو تو پاکی میخوام نه تو مستی
sara بازدید : 91 سه شنبه 25 فروردین 1394 نظرات (0)
مجنون هنگام راه رفتن كسي را به جز ليلي نمي ديد... روزي شخصي در حال نمازخواندن در راهي بود و مجنون بدون اين كه متوجه شود از بين او و جا نمازش عبور كردو مردنمازش را قطع كرد و داد زد هي چرا بين من و خدايم فاصله انداختي مجنون به خود آمد وگفت: من كه عاشق ليلي هستم تورا نديدم تو كه عاشق خداي ليلي هستي چگونه مرا دیدی...!!!
sara بازدید : 81 سه شنبه 25 فروردین 1394 نظرات (0)
کلاغ پر؟!!! نه!… کلاغ را بگذاریم برای آخــــــــر… نگاهتــــــــ پر….خاطراتتــــ هم پر…صدایتــــــ هم پر…. کلاغ پر؟!!!!! نه ….! کلاغ را بگذاریم برای آخر… جوانیـــم پر…خاطراتــم پر…مـــــــــــن هم… پـــــــــــر…. حالا تــــــــــو مانده ای و کلاغی که هیچ وقتــــــــــــــــــــــ ـــــــــ به خانه اش نرسید
sara بازدید : 65 سه شنبه 25 فروردین 1394 نظرات (0)
سلامتی یک نخ سیگار که حداقل میدونم قبل من با کسی لب نگرفته... سلامتی دودش با اینکه کم رنگه ولی یه رنگه سلامتی سیگارم که بهم یاد داد نتیجه سوختن و ساختن زیر پا له شدنه
sara بازدید : 73 سه شنبه 25 فروردین 1394 نظرات (0)
زرتشت را بدیدند مشعل و جام آب در دست پرسیدند: کجا میروی؟ گفت:میروم با این اتش بهشت را بسوزانم و با این اب جهنم را خاموش کنم تا مردم خدارا فقط بخاطر عشق به او پرستش کنن، نه بخاطر عیاشی در بهشت و ترس از جهنم زرتشت را بدیدند مشعل و جام آب در دست پرسیدند: کجا میروی؟ گفت:میروم با این اتش بهشت را بسوزانم و با این اب جهنم را خاموش کنم تا مردم خدارا فقط بخاطر عشق به او پرستش کنن، نه بخاطر عیاشی در بهشت و ترس از جهنم
sara بازدید : 62 سه شنبه 25 فروردین 1394 نظرات (0)
خیانت.. حرفش را ساده گفت: من لایق تو نیستم .. . . اما نمیدانم خواست لیاقت را به من یاد اوری کند . . . یا خیانت خودش را توجیح؟؟
sara بازدید : 82 سه شنبه 25 فروردین 1394 نظرات (0)
... چه قانــــــون ناعـــــادلانه ای برای شـــــــروع یک رابــــــــ♥ــــــطه باید هردو طـــرف بخوان ولــــــی واسه پــــایــــــانش یه نفر که نخــــــــــــــــواد کافیه
پی اف ام بازدید : 101 سه شنبه 25 فروردین 1394 نظرات (0)
یه پسر بود که زندگی ساده و معمولی داشت ،  اصلا نمی دونست عشق چیه ، عاشق به کی می گن ،تا حالا هم هیچکس رو بیشتر از خودش دوست نداشته بود و هرکی رو هم که میدید داره به خاطر عشقش گریه میکنه بهش میخندید ! هرکی که می ومد بهش می گفت من یکی رو دوست دارم ، بهش می گفت دوست داشتن و عاشقی مال تو کتاب ها و فیلم هاست . . . روز ها گذشت و گذشت تا اینکه یه شب سرد زمستونی ، توی یه خیابون خلوت و تاریک داشت واسه خودش راه میرفت که یه دختری اومد و از کنارش رد شد ! پسر قصه ما وقتی که دختره رو دید دلش ریخت و حالش یه جوری شد ، انگار که این دختره رو یه عمر میشناخته . . .حالش خراب شد ، اومد بره دنبال دختره ولی نتونست ، مونده بود سر دو راهی ، تا اینکه دختره ازش دور شد و رفت . . . اون هم همینجوری واسه خودش با اون حال خراب راه افتاد تو خیابون ، اینقدر رفت و رفت و رفت ، تا اینکه به خودش اومد و دید که رو زمین پر از برفه . . . رفتش تو خونه و اون شب خوابش نبرد ، همش به دختره فکر میکرد ، بعضی موقع ها هم یه نم اشکی تو چشاش جمع می شد . . . چند روز از اون ماجرا گذشت و پسره همون جوری بود تا اینکه باز دوباره دختره رو دید ! دوباره دلش یه دفعه ریخت ، ولی این دفعه رفت دنبال دختره و شروع کرد باهاش راه رفتن و حرف زدن . . . توی یه شب سرد همین جور راه میرفتن و پسره فقط حرف میزد ، دختره هیچی نمیگفت تا اینکه رسیدن به یه جایی که دختره باید از پسره جدا میشد . بالاخره دختره حرف زد و خداحافظی کرد . پسره برای اولین توی عمرش به دختره گفت دوست دارم ، دختره هم یه خنده کوچیک کرد و رفت . . . پسره نفهمید که معنی اون خنده چی بود ،  ولی پیش خودش فکر کرد که حتما دختره خوشش اومد . اون شب دیگه حال پسره خراب نبود . . . چند روز گذشت تا اینکه دختره به پسر جواب داد و تقاضای دوستی پسره رو قبول کرد . پسره اون شب از خوشحالیش نمیدونست چیکار کنه . از فردا اون روز بیرون رفتن پسره و دختره با هم شروع شد . اولش هر جفتشون خیلی خوشحال بودن که با هم میرن بیرون ، وقتی که میرفتن بیرون فکر هیچ چیز جز خودشون رو نمی کردن ، توی اون یه ساعتی که با هم بیرون بودن اندازه یه عمر بهشون خوش میگذشت . پسره هرکاری میکرد که دختره یه لبخند بزنه ، همینجوری چند وقت با هم بودن پسره اصلا نمی فهمید که روز هاش چه جوری میگذره .اگه یه روز پسره دختره رو نمیدید اون روزش شب نمیشد ، اگه یه روز صداش رو نمیشنید اون روز دلش میگرفت و گریه میکرد . یه چند وقتی گذشت ، با هم دیگه خیلی خوب و راحت شده بودن تا این که روز های بد رسید ، روزگار نتونست خوشی پسره رو ببینه ، به خاطر همین دختره رو یه کم عوض کرد ! دختره دیگه مثل قبل نبود ، دیگه مثل قبل تا پسره بهش میگفت بریم بیرون نمیومد و کلی بهونه میاورد ، دیگه هر سری پسره زنگ میزد به دختره ، دختره دیگه مثل قبل باهاش خوب و مهربون حرف نمیزد و همش دوست داشت که تلفن رو قطع کنه . . . از اونجا شد که پسره فهمید عشق چیه و از اون روز به بعد کم کم گریه اومد به سراغش ! دختره یه روز خوب بود یه روز بد بود با پسره ، دیگه اون دختر اولی قصه نبود . . . پسره نمیدونست که برا چی دختره عوض شده ، یه چند وقتی همینجوری گذشت تا اینکه پسره یه سری زنگ زد به دختره ، ولی دختره دیگه تلفن رو جواب نداد ، هرچقدر زنگ زد دختره جواب نمیداد ، همینجوری چند روز پسره همش زنگ میزد ولی دختره جواب نمیداد یه سری هم که زنگ زد پسره گوشی رو دختره داد به یه مرده تا جواب بده ! پسره وقتی اینکار رو دید دیگه نتونست طاغت بیاره ، همونجا وسط خیابون زد زیر گریه طوری که نگاه همه به طرفش جلب شد ، همونجور با چشم گریون اومد خونه و رفت توی اتاقش و در رو بست ، یه روز تموم تو اتاقش بود و گریه میکرد و در رو روی هیچکس باز نمیکرد تا اینکه بالاخره اومد بیرون از اتاق اومد بیرون و یه چند وقتی به دختره دیگه زنگ نزد . . . تا اینکه بعد از چند روز ، توی یه شب سرد دختره زنگ زد و به پسره گفت که میخوام ببینمت و قرار فردا رو گذاشتن ف پسره اینقدر خوشحال شده بود ، فکر میکرد که باز دوباره مثل قبله فکر میکرد باز وقتی میره تو پارک توی محل قرار همیشگیشون ، دختره میاد و با هم دیگه کلی میخندن و بهشون خوش میگذره . . . ولی فردا شد ، پسره رفت توی همون پارک و توی همون صندلی که قبلا میشستن نشست تا دختره اومد ، پسره کلی حرف خوب زد ، ولی دختره بهش گفت بس کن میخوام یه چیزی بهت بگم . . . و دختره شروع کرد به حرف زدن ، دختره گفت من دو سال پیش یه پسره رو میخواستم که اونم خیلی منو میخواست ، یک سال تموم شب و روزمون با هم بود و خیلی هم دوستش دارم ولی مادرم با ازدواج ما موافق نیست ،  مادرم تو رو دوست داره ، از تو خوشش اومده ولی من اصلا تو رو دوست ندارم ، این چند وقت هم به خاطر خودت با تو بودم ، به خاطر اینکه نمیخواستم دلت رو بشکنم ، پسره همینطور مثل ابر بهار داشت اشک میریخت و دختره هم به حرف هاش ادامه میداد . . . دختره گفت تو رو خدا تو برو پی زندگی خودت ، من برات دعا میکنم که خوش بخت بشی تو رو خدا من رو ول کن ، من کسی دیگه رو دوست دارم . . . این جمله دختره همینجوری تو گوش پسره میچرخید و براش تکرار میشد و پسره هم فقط گریه میکرد و هیچی نمیگفت . دختره گفت من میخوام به مامانم بگم که تو رفتی خارج از کشور تا دیگه تو رو فراموش کنه ، تو هم دیگه نه به من و نه به خونمون زنگ نزن ، فقط دعا کن واسه من تا به عشقم برسم باز پسره هیچی نگفت و گریه کرد . . . دختره هم گفت من باید برم و دوباره تکرار کرد تو رو خدا منو دیگه فراموش کن و رفت ، پسره همین طور داشت گریه میکرد و دختره هم دور میشد ، تا اینکه شب شد و هوا سرد شد و پسره هم بلند شد و رفت ، رفت و توی خونه همش داشت گریه میکرد . دو روز تموم همینجوری گریه میکرد ، زندگیش توی قطره های اشکش خلاصه شده بود ، تازه میفهمید که خودش یه روزی به یکی که داشت برای عشقش گریه میکرد ، خندیده بود و به خاطر همون خنده بود که الان خودش داشت گریه میکرد . . . پسره با خودش فکر کرد که به هیچ وجه نمیتونه دختره رو فراموش کنه ، کلی با خودش فکر کرد تا اینکه یه شب دلش رو زد به دریا و رفت سمت خونه دختره میخواست همه چی رو به مادر دختره بگه ! اگه قبول نمیکرد میخواست به پای دختره بیافته ،میخواست هرکاری بکنه تا عشقش رو ازش نگیرن . وقتی رسید جلوی خونه دختره ، سه دفعه رفت زنگ بزنه ولی نتونست تا اینکه دل رو زد به دریا و زنگ زد ، زنگ زد و برارد دختره اومد پایین و گفت شما ؟ پسره هم گفت با مادرتون کار دارم ! مادر دختره و خود دختره هم اومدن پایین ، مادر دختره خوشحال شد و پسره رو دعوت کرد به داخل ! ولی دختره خوشحال نشد ! وقتی پسره شروع کرد به حرف زدن با مادره ، داداش دختره عصبانی شد و پسره رو زد ، ولی پسره هیچ دفاعی از خودش نکرد ، تا اینکه مادر دختره پسره رو بلند کرد و خون تو صورتش رو پاک کرد . و پسره رو برد اون طرف و با گریه بهش گفت ، به خاطر من برو اگه اینجا باشی میکشنت ، پسره هم با گریه گفت من دوستش دارم ، نمیتونم ازش جدا باشم . باز دوباره برادر دختره اومد و شروع کرد پسره رو زدن ، پسره باز دوباره از خودش دفاع نکرد ، صورت پسره پر از خون شده بود و همینطور گریه میکرد . تا اینکه مادر دختره زورکی پسره رو راهی کرد سمت خونشون ، پسره با صورت خونی و چشم های گریون توی خیابون راه افتاد و فقط گریه میکرد . اون شب رو پسره توی پارک و با چشم های گریون گذروند ، مادره پسره اون شب به همه بیمارستان های اون شهر سر زده بود ، به خاطر اینکه پسرش نرفته بود خونه ولی فرداش پسرش رو زیر بارون با لباس خیس و صورت خونی بی هوش توی پارک پیدا کرد . پسره دیگه از دختره خبری پیدا نکرد ، هنوز هم وقتی یاد اون موقع میافته چشم هاش پر از اشک میشه و گریه میکنه . . . هنوز پسره فکر میکنه که دختره یه روزی میاد پیشش و تا همیشه برای اون میشه هنوز هم پسره دختره رو بیشتر از خودش دوست داره . . . الان دیگه پسره وقتی یکی رو میبینه که داره برای عشق گریه میکنه دیگه بهش نمیخنده ، بلکه خودش هم میشینه و باهاش گریه میکنه . . . پسره دیگه از اون موقع به بعد عاشق هیچکس نشد ، چون به خودش میگفت من یکی رو هنوز بیشتر از خودم دوست دارم و عاشقشم . . .
پی اف ام بازدید : 162 شنبه 25 بهمن 1393 نظرات (0)
) در زیر به ترتیب حروف الفبا نوشتم.  لطفا اگر مخفف مورد نظر رو پیدا نکردین اونوقت داخل نظرات بپرسین. چون اکثرا داخل پست موجود هست. با تشکر... .جایگزین کلمه ی <اصل> در فارسی <شاس> هست. شاس: شهر/ اسم/ سن... <اصل> در پایین توضیح داده شده است ---------------A--------------- aR:Alright:باشه ASL: Age/sex(gender)/ Location: به ترتیب از راست به چپ: مکان/جنسیت/ سن ---------------B--------------- bbl: be back later: دیر تر بر میگردم bf: boy friend: دوست پسر bff: Best friend forever: بهترین دوست برای همیشه brb: be right back: الان بر میگردم btw: by the way: راستی، در ضمن ---------------c--------------- Cc: Credit Card: کارت اعتباری Cm: comment: نظر cp: copy: کپی cuz: bcuz: because: به دلیل این که ---------------D--------------- dc: disconnected: قطع شدن از اینترنت ---------------E--------------- ex: excuse me: منو ببخش ---------------F--------------- f off!:fu ck off!: گم شو! fb: face book: صفحه اجتماعی فیس بوک ftw: fu ck the what: افراد مثلا با مزه، وقتی خیلی تعجب میکنن مخفف بالایی رو جا به جا مینویسن ولی همون معنی رو میده. fu: fu.ck you: فحش بدیه هر کس بهتون گفت دهنشو آسفالت کنین ---------------G--------------- gf: girl friend: دوست دختر gm: Good morning: صبح بخیر gn: good night: شب بخیر ---------------H--------------- hb: Hurry back: زود برگرد hru: how are you: چطوری؟ ---------------I--------------- Idc: I don't care: اهمیتی نمیدم، برام مهم نیست Idgaf: I don't give a fu ck: محل سگ نمیدم!(به درک) Idk: I don't know: نمیدونم Ikr: I know right: آره میدونم -برای تایید حرف به کار میره Ily: I love you: عاشقتم inf: info: information: اطلاعات irl: in reality: در دنیای واقعی ---------------K--------------- k: ok: okay: باشه k den: Ok then: این کلمه درست تایپ نشده وگرنه مخفف خاصی نیست... به معنای اینه: باشه پس ---------------L--------------- lmao: laugh my ass off: قهقه ی زیاد lmfao: laugh my fu cking ass off: قهقه ی زیاد lol: lot of laugh یا laugh out load : خنده ی زیاد ---------------N--------------- Ntmu: nice to meet you: از آشناییت خوشبختم Nvm: nevermind: بی خیال ---------------O--------------- ofc: ofcourse: حتماً Omg: Oh my god: وای خدا ---------------R--------------- rel: relationship: وضعیت تاهل ---------------P--------------- pm: private message: پیام خصوصی pv: private: (خصوصی (به معنای دیگر: محرمانه ---------------S--------------- Sup: what's up: چه خبر ---------------T--------------- tbh: to be honest: رُک بودن tbt: truth be told: حقیقت باید گفته شه ttyl: talk to you later: بعدا باهات حرف میزنم ty: thank you: ممنون tyt: take your time: (راحت باش(از زمانت با راحتی استفاده کن ---------------W--------------- wb: weba: welcome back: خوش بازگشتی wbu: what about you?: تو چطور؟ wlc: welcome: خوش اومدی wtf: what the fu ck: در فارسی به معنای خاصی ترجمه نمیشه، ولی هنگام تعجب شدید به کار میبرن wth: what the hell: همون معنای تعجب رو میده ---------------U--------------- u: you: تو ---------------Y--------------- y: why: چرا؟ Yw: You welcome: قابلی نداشت ---------------Z--------------- zzz: وقتی خوابشون میاد این رو به کار میبرند
پی اف ام بازدید : 71 یکشنبه 28 دی 1393 نظرات (0)
زن هق هق می‌كرد و اشك می‌ریخت . وقتی دلیل آن همه بی‌تابی و درد را پرسیدم. با نگاهی كه شادی فرسنگ‌ها از آن فاصله داشت گفت: «باورتان می‌شود كودك هفت ساله به جرم مزاحمت برای نوامیس محاكمه شود؟ پسرم ساسان زندگی ما را سیاه كرد. او بچه آدم نیست، بچه شیطان است. دیگر حاضر نیستم حتی یك روز او را نگه دارم. هیچ شباهتی با بچه‌های عادی ندارد. »و بعد كه آرام‌تر شد، تعریف كرد: «من و همسرم هر دو كار می‌كردیم ولی الان من به خاطر او كارم را از دست داده‌ام. ساسان از سن 2 سالگی پیش مادرم بود. وقتی سه ساله شد آنقدر مادرم را اذیت كرد كه او هم از دست بچه من خسته شد. باورتان نمی‌شود، بچه سه ساله با پرت كردن قاب عكس به طرف مادرم باعث شد كه او بینایی یك چشم خود را از دست بدهد. دیگر رو ندارم به دیدن پدر و مادرم بروم. بعد از آن جریان ساسان را به مهدكودك بردم. هر روزیكی از اولیای بچه‌های مهدكودك شكایت می‌كرد. ساسان چند بار بچه‌های دیگر را كتك زده بود. چند بار سوسك به جان بچه‌ها انداخته بود. باورتان نمی‌شود كه این بچه حتی به حیوانات رحم نمی‌كند. بیش از صدبار ماهی‌های قرمز عید را كشت. او دنبال گربه‌ها می‌كند و آنها را می‌زند و... یك روز با مربی مهدكودك دعوا كرد. من سركار بودم كه خبردادند بروم و ساسان را به خانه ببرم. آن روز صدبار از مربی و مدیران عذرخواهی كردم تا آنها راضی شدند یك فرصت دیگر به ساسان بدهند . هرچه از این بچه پررو و شیطان خواستم كه از مربی خود معذرت بخواهد زیربار نرفت. فردای آن روز فهمیدم كه ساسان در كلانتری بازداشت است. سراسیمه از محل كارم به كلانتری رفتم. این پسر كه نمی‌دانم باید چه چیزی درباره‌اش بگویم به خاطر تلافی و اذیت مربی خود مهدكودك را آتش زد. نمی‌دانم اصلاً كبریت را از كجا آورده بود. به هر حال خدا رحم كرد آن آتش‌سوزی فقط خسارت مالی داشت. ما خسارت را پرداختیم و من مجبور شدم كار خود را رها كنم و مواظب ساسان باشم. من كه هیچ، اگر تمام دنیا هم جمع شوند از پس این شیطان برنمی‌آیند. از سن 4 تا 6 سالگی خودم از او نگهداری كردم. این دو سال برایم یك عمر گذشت. 30 سال بیشتر ندارم اما موهای سرم مانند زنان كهنسال سفید شده و زود پیرشده‌ام. در این دو سال جرأت نداشتم پلك برهم بگذارم. اگر یك لحظه غافل می‌شدم، او از خانه خارج می‌شد. تا حالا چند بار از پدرش، عموش و من دزدی كرد. برای آن كه او این كارش را تكرار نكند پول بیشتری به او دادم اما این كار نه تنها كمكی نكرد بلكه باعث شد او بیشتر منحرف شود. او در یك چشم برهم زدن از خانه خارج می‌شد و با پول‌هایش چیزهایی می‌خرید كه رو ندارم بگویم. آخر چه كسی باور می‌كند كه یك بچه 6 ساله در عرض پنج دقیقه CD مبتذل بخرد و به خانه برگردد؟ یكبار وقتی به دستشویی رفته بودم، او از خانه فراركرد. سه روز تمام گم شد. بعد از سه روز خودش به خانه بازگشت. وقتی از او پرسیدیم كه كجا بودی؟ گفت: برای تعطیلات رفته بودم شمال! بعدها فهمیدم كه در آن چند روز در خیابان‌ها می‌گشته و شب‌ها را با كودكان خیابانی درپارك‌ها سرمی‌كرده. هرچه روانشناس و مشاور در تهران بوده او را معاینه كردند. فكر می‌كردم رفتار او وقتی به مدرسه برود خوب خواهد شد. اما او روز اول مدرسه سر همكلاسی‌اش را شكست. درعرض همین چند ماه بیست دفعه از مدرسه فراركرده است. چند روز پیش هم دوباره فهمیدم كه ساسان دركلانتری بازداشت است. وقتی به كلانتری رفتم فهمیدم كه او بعد از فرار از مدرسه برای یك دختر 18 ساله مزاحمت,تجاوز ایجادكرده، در ضمن یك بسته حشیش در جیبش بوده است. دختر بیچاره تمام بدنش می‌لرزید و می‌گفت كه این بچه مثل یك پسر 20 ساله او را مورد آزار قرارداده. من اصلاً نمی‌دانم آن بسته حشیش را از كجا آورده است. پدرساسان یك پزشك است و من هم لیسانس حسابداری دارم. در تمام خانواده‌ ما یك نفر وجود ندارد كه سابقه كیفری داشته باشد. این بچه برای ما آبرو نگذاشته است. هنوز هفت سال بیشتر ندارد كه پرونده‌ای حجیم در دادگاه برایش تشكیل شده است. من از قاضی پرونده خواسته‌ام كه او را چند سال در كانون اصلاح و تربیت كودكان نگاه دارد. البته مطمئن هستم مسوولین آنجا هم از پس این جانور برنمی‌آیند و او را از آنجا هم بیرون خواهند كرد....» و اما ساسان با چشمانی كه از آن آتش زبانه می‌كشید و لبخندی زهرآگین مادر را نگاه می‌كرد انگار از اشك ریختن زن بیچاره لذت می‌برد. روانشناسان پزشكی قانونی هوش ساسان را بیش از كودكان عادی اعلام كرده‌اند اما این كودك با چنین هوش و ذكاوتی باید در كانون اصلاح و تربیت دوران كودكی را بگذراند.
پی اف ام بازدید : 128 یکشنبه 28 دی 1393 نظرات (0)
داستان دختری که فریب خورد دختری هستم 18 ساله ؛ به خاطر اینکه تو یه خانواده ی مذهبی به دنیا اومدم ، خانوادم روی حجابم ، رفت و آمدم (اینکه سر وقت برم و سر وقت برگردم خونه) و… حساس بودن . به همین دلیل هم من هر روز با سرویس به مدرسه می رفتم و با سرویس از مدرسه بر می گشتم . تا اینکه یه روز که رسیدم خونه ، سر کوچه که از سرویس پیاده شدم ، 2 تا پسرو دیدم که کیف رو دوششون بود و کنار هم ایستاده بودن و داشتن با هم صحبت می کردن . اونا تقریبا نزدیک در خونه ی ما ایستاده بودن . یکیشون توجه منو جلب کرد و جذبش شدم ؛ اونم یه نیم نگاهی زیر چشمی به من کرد . این اتفاق دوباره چند روز بعد تکرار شد و بعد از 2 ، 3 هفته متوجه شدم روزای 2 شنبه و 4 شنبه اونا رو نزدیک خونمون می بینم . یه روز سرویس نیومد مدرسه و راننده سرویس زنگ زد به مدرسه و اطلاع داد که نمیاد . مدرسه هم یه تاکسی واسمون گرفت که بریم خونه . اما تاکسی تقریبا 2 تا کوچه بالاتر از خونمون نگه داشت و من مجبور شدم بقیه راه رو پیاده برم . وارد کوچه که شدم ، دوباره همون دو تا پسرو دیدم . همونیکه یه کمی منو جذب خودش کرده بود ، بلند و یه جوری که منم بشنوم گفت : شما که هر روز با سرویس میومدی ! چی شد پس !؟ من اولش یه کمی جا خوردم و هل کردم  اما یه چند قدمی که رفتم ، با خودم گفتم پسره خیلی پر روئه ، باید حالشو بگیرم . اما هر چی فکر کردم تو اون چند قدمی که مونده بود تا به در خونه برسم ، هیچ تیکه ی خاصی بادم نیومد که بتونم باهاش حالشو بگیرم . دست و پا شکسته در حالیکه صدام می لرزید گفتم : خب راننده سرویسمون امروز نیومده بود ! اینو که گفتم دیگه در خونه رسیده بودم ؛ درو باز کردم و رفتم خونه ؛ بعد از اون روز ، هر وقت از سرویس پیاده می شدم و اونا رو می دیدم ، پسره با احترام بهم سلام می کرد . روز اول جواب سلامشو ندادم ، اما بعدا با خودم فکر کردم که خب گناه که نمی کنه سلام می کنه ؛ جواب سلام هم که واجبه ! بنابراین از روز بعد که سلام می کرد ، منم جوابشو می دادم و می گفتم : علیک سلام . این رابطه ی کوچیک همینطوری ادامه پیدا کرد تا بعد از چند هفته یه روز که از سرویس پیاده شدم و رسیدم در خونه ، گفت : سلام . صداشو از دو قدمی پشت سرم شنیدم . هول کردم ! متوجه شدم اومده نزدیکم . با احتیاط برگشتم و گفتم : علیک سلام . گفت می تونم یه خواهشی ازتون بکنم ؟ با احترام گفتم : بفرمایین ؟ یه کاغذ تو دستش بود ، آورد جلو گفت : نه نیارین ! ازم قبول کنین . اولش فکر کردم نامه واسم نوشته ! نمی دونم چرا !؟ ولی وسوسه شدم و از گرفتم . وقتی رفتم تو خونه ، تمام فکر و ذهنم شده بود اون کاغذ ؛ شب قبل از خواب ، کاغذشو به هوای اینکه نامه است باز کردم که بخونم ؛ دیدم یه شماره تلفنه ؛ زیر کاغذ هم نوشته : یادت نره قول دادی زنگ بزنی… ! چند روزی گذشت تا اینکه دوباره جلوی در دیدمشون ؛ رو کرد بهم و گفت : قول دادی زنگ بزنی ! چی شد پس !؟ منم بدون اینکه چیزی بگم ، سرمو انداختم پایین و رفتم تو خونه . تا شب با خودم فکر می کردم که چیکار کنم تا اینکه وسوسه شدم که بهش زنگ بزنم . گوشیمو برداشتم و زنگ زدم . گوشی رو که برداشت گفت : الو ؟ تا صداشو شنیدم قطع کردم ! 1 دقیقه بعد خودش زنگ زد ، یه کمی که گوشی زنگ خورد ، دلو زدم به دریا و جوابشو دادم . فقط در حد سلام و احوال پرسی (در حد چند دقیقه صحبت) و آخرشم تشکر کرد که زنگ زدم و تمام . بعد از اون شب هر وقت می دیدمش در خونمون ، بجز سلام که قبلا هم می کردیم به هم ، چطوری و حالت خوب ؟ و… هم اضافه شد . معمولا هر چند روز در میون هم بهم زنگ می زد و حرفای معمولی می زدیم و درد دل کردن و… . تا اینکه یه روز زنگ زد گفت از یکی از دوستام ماشین گرفتم ؛ میای بریم یه چرخی بزنیم بیرون ؟ اولش منو من کردم ، ولی بعد که یه کمی باهام حرف زد ، راضی شدم . به خونوادم گفتم با دوستا میرم سینما ؛ مامانم هم گفت اشکالی نداره ، فقط اینکه سر وقت برگردم خونه . سر ساعتی که قرار بود رفتم سر کوچه ، اون با یه پراید سفید رنگ اومد جلوم ترمز زد ؛ در حالیکه صدای ضبط ماشین میومد . تیپش هم با تیپی که هر روز می دیدم خیلی فرق داشت ؛ خیلی جذاب تر به نظر می رسید . اولش یه لحظه دو دل شدم که برم یا نه ؛ یه مکس کوچیکی کردم . یهویی دو تا بوق بلند زد ! از ترس اینکه مبادا همسایه ها یا خانواده بخاطر صدای بوق بیان ببینن چه خبره تو کوچه ، سریع سوار ماشین شدم . نیم ساعتی تو خیابونا دور می زدیم و فقط حرف می زدیم . تا اینکه رفت تو یه کوچه و نگه داشت . جلوی در یه خونه آپارتمانی بودیم (2 طبقه) . گفت پیاده شو . منم بدون اینکه چیزی بپرسم پیاده شدم . بدون اینکه چیزی بگه رفت در خونه رو باز کرد ؛ منم نمی دونم چرا !؟ ولی بدون اینکه چیزی بگم رفتم تو خونه ! وارد خونه شدیم و رفت در طبقه اولو باز کرد . برام شربت آورد . خوردم و… ! دیگه چیزی متوجه نشدم ! تا اینکه تو ماشینش دوباره به هوش اومدم . سر کوچمون بودیم . هوا خیلی تاریک بود ! داشت تکونم می داد که بیدار بشم . گفت رسیدیم خونه ؛ پاشو برو تو خونه ! سرم درد می کرد . در ماشینو که باز کردم ، کمرم درد گرفت . به زور از ماشین پیاده شدم ؛ حالت تهوع داشتم و سرم هم کمی گیج می رفت . بدون اینکه چیزی بگه ، در ماشینو بست و گازو گرفت و رفت . وقتی رسیدم خونه ، پدر و مادرم به شدت نگران بودن ! باورم نمی شد ! من ساعت 5 بعد از ظهر از خونه اومده بودم بیرون ، در حالیکه الان ساعت 11 شب بود ! نفهمیدم اون شب چطوری گذشت و… ؛ ولی فرداش که بیدار شدم ، احساس تغییر می کردم . نمی دونم چرا ، ولی دلهره ی شدیدی داشتم ؛ از چی نمی دونم ! ولی عذاب وجدان داشتم . به شدت احساس گناه می کردم که چرا از اعتماد مادر و پدرم سوء استفاده کردم و با یه پسر قریبه رفتم بیرون ! اصلا متوجه می شدم ! این اتفاقات از اول تا آخر ، از لحظه ی دیدن اون پسر تا دیشب ، یه لحظه مثل برق از جلوی چشام رد شد ! اصلا متوجه نمی شدم ! من که همچین آدمی نبودم که بخوام با یه پسر غریبه بیرون برم ! متوجه نمی شدم چرا اینقدر ساده گول خوردم . از شدت احساس گناه ، موضوعو از اول تا آخرش با مادرم در میون گذاشتم . بعد از پی گیری های خانوادم و… ، متوجه شدم که اون پسر به همراه چند تا مرد بزرگ ، بهم تجاوز کرده بودن اون شب ! و منو با شربتی که قبلش تو همون خونه بهم داده بودن ، بیهوش کرده بودن ! پدرم رفت شکایت کرد و… ! دیگه اون دو تا پسرو جلو خونمون ندیدم ؛ اون خونه ای هم که توش رفته بودیم ، اصلا کسی ساکن نبود ! شماره پلاک ماشین رو هم که نداشتیم… ! برگرفته از یک داستان واقعی
پی اف ام بازدید : 583 یکشنبه 28 دی 1393 نظرات (1)
 !با چند دختر جوان رابطه خیابانی داشتم و آنها را با وعده های دروغین خام کرده بودم. من همیشه نصیحت های مادرم را به مسخره می گرفتم و می گفتم مرا به حال خود بگذارید تا روزهای خوش جوانی ام را سپری کنم و …! اما راست می گویند که دست روی دست بسیار است چون با موضوعی روبه رو شدم که فهمیدم پاکی و عفت بهترین و گران بهاترین گوهر وجود آدمی است.پسر جوان در دایره اجتماعی کلانتری جهاد مشهد گفت: سرتان را به درد نیاورم من و ۲ تن از دوستانم با پول تو جیبی که در اختیار داشتیم هر روز در خیابان ها به دنبال دختران و زنان بزک کرده ای راه می افتادیم که درصدد بودند جیب هایمان را خالی کنند. حدود ۲ هفته قبل، یکی از دوستانم با آب و تاب برایم تعریف کرد که با دختری باکلاس آشنا شده است و ارتباط زیادی باهم دارند. دوستم با این حرف ها مرا نیز وسوسه کرد تا از آن دختر خانم سوءاستفاده کنم. او یک روز با آن دختر قرار گذاشت و مرا نیز در ویلای پدرش مخفی کرد. طبق نقشه ای که در سر داشتیم قرار بود وقتی آن دختر جوان به داخل باغ آمد من نیز …! پسر جوان نفس عمیقی کشید و با حالتی تأسف بار افزود: داخل باغ منتظر دختر خانم بودیم که دوستم گوشی تلفن همراه خود را روشن کرد و گفت: از ارتباط خود با آن دختر فیلمبرداری کرده است. در این لحظه با لبخندی گوشی را از دست او قاپیدم تا آن تصویر کثیف را ببینم؛ اما وقتی دقیق نگاه کردم، متوجه شدم آن دختر جوان خواهر خودم است که …! کنترل خودم را از دست دادم و بدون آن که چیزی بگویم با دوستم درگیر شدم. من او را حسابی کتک زدم. دوستم نیز مقاومت می کرد و با میله ای که در دست داشت آن چنان ضربه ای به بدنم زد که استخوان دستم خرد شد و دچار مشکل جدی شدم. الان دست راستم از کار افتاده است و حس و حرکتی ندارد. پسر جوان قطرات اشک را از روی صورتش پاک کرد و گفت: حالا می فهمم دخترانی که طعمه هوس های شیطانی من شده اند خانواده دارند و بی احترامی به ناموس مردم یعنی زیرپا گذاشتن ناموس خود آدم! من از تمام جوان ها خواهش می کنم غیرت داشته باشند و ایام جوانی خود را با گناه و معصیت آلوده و سیاه نکنند.گردآوری: تهران۹۸منبع: بوتیا
پی اف ام بازدید : 68 شنبه 29 آذر 1393 نظرات (1)
ختم رُسُل به سوی جنان میکند سفر جان جهانیان ز جهان میکند سفر ریزید خون ز دیده که در آخر صفر کز پیکر وجود ، روان میکند سفر . . باور کنید قامت حیدر خمیده است رنگ از عذار حضرت زهرا پریده است باور کنید بغض حسن مانده در گلو خونِ ‌دل حسین به صورت چکیده است . . گرد ملال بر رخ اسلام و مسلمین اشک عزا به دیده زهرای اطهر است گفتم چه روی داده که زهرا زند به سر دیدم که روز ، روز عزای پیمبر است . . آقا تو در کلام خلاصه نمیشوی در حضرت و امام خلاصه نمیشوی ای یاکریم خسته چه کردند با پرت این زهر پر شراره چه آورده بر سرت . . دل من گمشده ، گر پیدا شد بسپارید امانات رضا و اگر از تپش افتاد دلم ببریدش ملاقات رضا از رضا خواسته بودم شابد بگدارد که غلامش بشوم همه گویند محال است محال دلخوشم من به محالات رضا . . دلم برای تو پر می کشد امام غریب غمت ز سینه شرر می کشد امام غریب زیارت تو که فوق همه زیارت هاست دل مرا به سفر می کشد امام غریب . . گویند جواز کربلا دست رضاست شاهی که تجلی گه الطاف خداست جایی که برات کربلا می گیرند آنجا به یقین پنجره فولاد رضاست . . غفلت از یار گرفتار شدن هم دارد از شما دور شدن زار شدن هم دارد هرکه از چشم بیفتاد محلش ندهند عبد آلوده شدن خوار شدن هم دارد ای طبیب همه انگار دلت با ما نیست بد شدن حس دل آزار شدن هم دارد از کریمان ، فقرا جود و کرم می خواهند لطف بسیار طلبکار شدن هم دارد . . یا امام رضا (ع) چند روزیست ظرف نباتمان خالی استو چای میخورم و حسرت خراسان را … . . دلی دارم که تنگ مشهد توست به سر شوق حریم و گنبد توست گدایی خسته در باب الجوادت امید او به فضل مرقد توست . . خوشم از این که اربابم تو باشی خوشم رویای هرخوابم تو باشی خوشم از اینکه در ایام غمگین صفای قلب بی تابم تو باشی به وقت جستجوی بهترین ها همیشه دُرّ نایابم تو باشی . . دیگر نه دلم هوای صحرا دارد نه میل گذار و گشت دنیا دارد امروز برای یک کبوتر ، آقا ! ای گنبد زرد شانه ات جا دارد . . بوی طعام سفره ، خودش میکشد مرا تا خانه ی تو راهنما احتیاج نیست خواهش نکرده اهل کرم لطف می کنند اینجا به التماس گدا احتیاج نیست وقتی نداشت مادر تو سنگ قبر هم دیگر تو را به صحن و سرا احتیاج نیست . . گرچه از زهر هلاهل جگرم می سوزد می دهد خاطره کوچه فقط آزارم من همان زاده عشقم که به طفلی محزون شاهد مادر خود بین در و دیوارم . . من که در دایره ى صبر امامت کردم من که در پاسخ دشنام کرامت کردم در وطن نیز غریبانه اقامت کردم همه دیدندکه با صبر قیامت کردم بشنوید از لب میثم که غریب وطنم من کریم دو جهان یوسف زهرا حسنم . . نسل مطهر نبوی ، نسل دختری است با این حساب تو حسن بن پیمبری گفتند زاده ی اسد الله غالبی صبح جمل که شد همه دیدند حیدری می خواستند پیش همه کوچکت کنند کوری چشم عایشه ها از همه سری یک روز اشک و گریه برای تو میکند با شصت روز اشک حسینی برابری . . تا حسن هست دلم نور خدا میگرد گرچه دورم دل من راه وِلا می گیرد همه ی عمر زدم دم ز شه جود و کرم پس نپرسید که این اشک چرا میگیرد بِگذارید زمینم بزند این همه افعال گناه باز هم لطف حسن دست مرا میگیرد پس نصیبم بشود از تو به یک گوشه نظر صد کور ز نامت به خداوند شفا میگیرد شاعر شدنم را همه از بهر خودت میدانم هر قافیه با عشق تو در شعر نوا میگیرد منِ گمراه پر از حرص و طمع از دم تو آدم شده تا حشر فقط ذکر تو را میگیرد دیگر که نباید دل من در پی اغیار رود صاحب چو تویی راه دلم سوی وفا میگیرد چه عجب داد اگر راه خطا رفته منم ؟ همه در بحر کرم های تو جا می گیرد باز هم گویم و صد بار دگر می گویم همه جا لطف حسن دست مرا میگیرد شاعر : شقایق نورایی . . بوی پیراهن یوسف به وطن می آید اربعین می رود و بوی حسن می آید اشک هایی که چهل روز حسینی شده بود همه خون گشته و از لای کفن می آید . . یکی از بزرگان عرب برای مهمانی نزد امام حسن مجتبی رفت. هنگام غذا که سفره را پهن کردند، مرد عرب شدیدا ناراحت شد و گفت : من چیزی نمی خورم. امام حسن فرمود : چرا غذا نمی خوری ؟ آن مرد گفت : ساعتی قبل به فقیری برخورد کردم. اکنون که چشمم به غذا افتاد به یاد آن فقیر افتادم و دلم سوخت. من نمی توانم چیزی بخورم مگر اینکه شما دستور دهید مقداری از این غذا را برای آن فقیر ببرند. امام حسن فرمود : آن فقیر کیست ؟ مرد عرض کرد : ساعتی قبل که برای نماز به مسجد رفته بودم مرد فقیری را دیدم که نماز می خواند. بعد از فراغت از نماز دستمالش را باز کرد تا افطار کند. شام او نان جو و آب بود. وقتی آن فقیر مرا دید از من دعوت کرد که با او هم غذا شوم ولی من که عادت به خوردن چنان غذای فقیرانه ای نداشتم ، دعوت وی را رد کردم. حال اگر ممکن است مقداری شام برای وی بفرستید. امام حسن مجتبی با شنیدن این سخنان به گریه افتاد و فرمود : او پدرم امیرمومنان و خلیفه مسلمانان ، علی (ع) است. او با اینکه بر سرزمینی بزرگ حکومت می کند اما مانند فقیر ترین مردم زندگی می کند و همیشه غذای ساده می خورد. . سخنان حکیمانه پیامبر . نشانه آدمیان بهشتی ، تبسم همیشگی است. . . به آنچه داده شده قانع باش تا حسابت بر تو سبک شود. . . از همه بدبختان بدبخت تر کسی است که فقر دنیا و عذاب آخرت را با هم دارد. . . سه چیز است که ترک آن براى هیچ کس جایز نیست : نیکى به پدر و مادر مسلمان باشند یا کافر وفاى به عهد با مسلمان یا کافر و اداى امانت به مسلمان یا کافر ! . . بیشتر گناهان فرزند آدم از زبان اوست. . . آنکه در فرو بردن خشم از دیگران بیشتر است ، از همه کس دور اندیش تر است. . . از نفرین مظلوم بپرهیز زیرا وی به دعا حق خویش را از خدا میخواهد و خدا حق را از حق دار دریغ نمیدارد. . . رها کردن لقمه ای حرام پیش خدا محبوبتر است از دو هزار رکعت نماز مستحبی. . . محبوب ترین اعمال پیش خدا خوشحال نمودن مومنین است
پی اف ام بازدید : 91 سه شنبه 25 آذر 1393 نظرات (0)
به گزارش گروه فرهنگ و هنر ممتاز نیوز: مریم قاسمی می گوید: رابطه و آشنایی ما برمی گردد به ۱۷ سال قبل، یعنی دوستی مرتضی پاشایی با برادرم. اما همکاری و آشنایی نزدیک تر حدود ۵ سال است که بین ما به وجود آمده. به خاطر می آوردم روزی برادرم در منزل جشن تولد گرفته بود، گفت یکی از دوستانم را هم دعوت کرده ام که صدای بسیار زیبایی دارد. آن دوست مرتضی پاشایی بود؛ او به خانه ما آمد و به افتخار برادرم ترانه ای با ساز خواند و اجرا کرد و همه مهمان ها با هیجان او را تشویق کردند و از اجرای زیبایش لذت بردند. همانجا به او گفتم که من مطمئنم شما به جاهای خیلی خوبی می رسید. از آن شب به بعد مرتضی پاشایی را ندیدم تا چند سال بعد که قطعه «یکی هست» را منتشر کرد و من برای تبریک به ایشان پیامی دادم «که یادتان هست که گفتم موفق می شوید؟» همان موقع بعد از کمی گفتگو مرتضی به من گفت که این روزها در حال جمع کردن یک گروه و تدارک دیدن کنسرت هستم و می خواهم از شما برای طراحی لباس هایم کمک بگیرم، چون می دانست که من در این زمینه فعالیت می کنم و من پیشنهادش را قبول کردم و همکاری نزدیک ما آغاز شد. اوایل اجراها زیاد نبود اما مطمئنم بودم که مرتضی ستاره درخشانی خواهد شد. از آنجایی که قبلا ویولن می زدم کمی گوش موسیقی داشتم و حس می کردم که صدای زیبایش مورد توجه قرار می گیرد. برای طراحی لباس کارم را آغاز کردم، می دانستم که علاقه زیادی به یکی از خوانندگان پاپ معروف دنیا دارد، برای همین در کارهایم فاکتورهایی را در نظر می گرفتم که شبیه ستاره مورد علاقه اش باشد. من از مرتضی خواهش کردم که فرم موهایش را تغییر بدهد. اصلا دلش نمی خواست این کار را انجام دهد و موهایش را کوتاه کند، ولی با اصرار من قبول کرد. تا دو ساعت اول بعد از کوتاهی، خودش از دیدن چهره اش در آیینه شوکه شده بود، اما بعد به این نتیجه رسید که ای کاش زودتر این کار را می کردم. به خصوص وقتی واکنش دیگران را می دید که همه تایید می کردند و می گفتند چقدر با موی کوتاه زیباتر شدی. زمان گذشت و این همکاری ادامه داشت. گاهی مرتضی معده درد شدید می گرفت و همین امر باعث شد که تصمیم بگیرد سراغ دکتری برود و آزمایش و عکسی تهیه کند. تا آن روز کذایی که معده درد شدیدی گرفت. این بار خیلی بدتر از دفعات قبل بود و به اصرار دوستان و خانواده اش برای آزمایش و ویزیت پیش دکتر رفت و متوجه شدند که توموری در معده اوست. باز هم قضیه خیلی جدی به نظر نیامد و در تاریخ ۱۸ آبان ۹۲ در بیمارستان نیکان جراحی کوچکی انجام داد و به خانه آمد. بعد از چند روز جواب آزمایش و نمونه برداری ها آماده شد. یک تیم پزشکی و روانکاو سراغ مرتضی آمدند. باورمان نمی شد که آنها پیام آور چه خبر تلخی هستند. ابتدا با او صحبت کردند و گفتند که به نظر ما تو خیلی قوی و با اراده هستی و می توانی از پس مشکل جدیدی که پیش رو داری بربیایی. بیماری معده تو پیشرفته تر از آن چیزی است که فکر می کنی و باید مراحل درمانی آغاز شود. مرتضی به آرامی پرسید یعنی سرطان؟ و دکتر گفت سرطانِ سرطان که نه، ولی خب، تقریبا بله سرطان! شاید اسم سرطان خیلی سنگین و هولناک است اما تو با اراده می توانی به آن غلبه کنی. چند لحظه سکوت اتاق را فرا گرفت. من و مادر مرتضی کنارش بودیم. او اتاق را ترک کرد و لحظاتی با خودش خلوت کرد. رفتیم تا ببینیم در چه شرایطی است. آن لحظه بود که صدای گریه آرامش را شنیدم و بعد از چند دقیقه از اتاق بیرون آمد و فقط یک جمله گفت: «من نمی خواهم بمیرم.» قرار بر آغاز دوره شیمی درمانی شد و اجراهای مرتضی روز به روز بیشتر و فشرده تر می شد. اما اصلا حاضر نبود لحظه ای موسیقی را کنار بگذارد و می گفت انرژی ای که از مردم و صحنه می گیرم مثل شیمی درمانی به درمانم کمک می کند.  **قدر ثانیه هایم را می دانم مرتضی را از زمانی می شناختم که اصلا شناخته شده نبود، ولی این ویژگی او برای من کاملا شناخته شده و بارز بود. عشق به موسیقی، پشتکار و تواضع، بنابراین حتی سرطان هم نتوانست او را از علاقه اش جدا کند، بلکه این بیماری باعث شد که او سرعت کار و موفقیتش را بالاتر ببرد و از همه لحظاتش استفاده مفید بکند، خودش می گفت من قدر تک تک ثانیه هایم را می دانم و می دانم که این لحظات ارزشمند است. **مرتضی قبل و بعد از شهرت مرتضی هیچ فرقی با قبل نکرد، حتی آن دوره ای که معروف نبود همین قدر متواضع و فروتن بود. حس می کردم درست شبیه همین مثال است که درخت هر چه پر بار تر افتاده تر و سر به زیر تر. به جرات می گویم افتاده ترین آدمی که در زندگی دیدم مرتضی پاشایی بود. دلم نمی آید فعل بود را به کار ببرم. پس می گویم مهربان ترین و افتاده ترین آدم زندگی من مرتضی پاشایی است. با همه مهربان بود و اصلا اهل غیبت و کینه ورزی و دروغ گفتن نبود. همه دوستان نزدیکش می دانند که تا چه حد شوخ طبع و پر انرژی بود، دل هیچ کس را نمی شکست حتی کسانی که اصلا از نظر راه و روش و شیوه و تفکر زندگی با او همخوانی و همفکری نداشتند. با آنها هم به روش خودشان برخورد می کرد و به این تفاوت عقیده و سلیقه احترام می گذاشت. حس می کنم او با همه فرق داشت. **روند کاری او بعد از سرطان و تغییر رفتارش به نظرم مراقب بود تا مبادا کسی را برنجاند، البته قبلا هم هرگز این کار را نمی کرد، اما مراقبتش بیشتر شده بود. همیشه می گفت من اصلا به مرگ فکر نمی کنم. تا لحظات آخر به برنامه اجراهایش فکر می کرد. اول از همه ملودی ها را از پشت تلفن برایم می گذاشت و گوش می دادم و به نظر افراد نزدیک زندگی اش توجه می کرد و اهمیت می داد. **تغیر استایل و کلاه و… همیشه به ست بودن لباس هایش توجه می کردم، چون ظاهر برایش بسیار مهم بود. این به این معنی است که او آراستگی را دوست داشت و همانطور که گفتم از طرح لباس های مایکل جکسون هم ایده می گرفتم و به نظرم می آمد که باید فرم لباس هایش با لقبش همخوانی داشته باشد. مرتضی لایق و شایسته واژه امپراتور است.  **تغییر استایل بعد از بیماری چون برایش ظاهر بسیار مهم بود، وقتی که موهایش را به خاطر شیمی درمانی از دست داد، گفت که می خواهم کلاه سرم کنم. پس کلاه باید به بقیه لباس هایش می آمد و همین امر باعث شد تا یک تغییر اساسی در تهیه و طراحی لباس ها به وجود بیاید. همین جا باید بگویم مرتضی که تا این حد ظاهرش را آراسته می کرد و دلش نمی خواست مردم او را با چهره پریشان و بیمار ببینند و حتی وقتی پرستارها به اتاقش می آمدند عینکش را می زد، حال یک فرد بی معرفت و از خدا بی خبر می آید و در آن حال دلخراش از مرتضی فیلم و عکس می گیرد. من آن فیلم را ندیده ام و هرگز نمی بخشیم کسی را که چنین بی رحمی ای در حق مرتضی کرد…  **احساس کلاه و عینک مدام سوال می کرد بچه ها ظاهرم بد نیست، همه ما می گفتیم نه، با موی کوتاه و کت آبی خیلی هم خوش تیپ هستی، آن زمان شایعه سرطان او بسیار پیچیده بود و مرتضی خودش دوست نداشت کسی علت تغییر استایل و نام بیماری را بداند. ناراحت می شد و غصه می خورد و حتی به خود شما گفت با یک گفتگو مطلبی بنویس که در آن اشاره ای به کلمه سرطان نشود، اما هوادارانم بدانند که من بیماری پیشرفته معده دارم و قاعدتا تحت درمانم. چون این شایعه ها انرژی من را می گیرد، وقتی که از خواب بیدار می شوم و مادرم یا دوستی با صدای لرزان به من زنگ می زند و تا گوشی را برمی دارم با گریه می پرسد مرتضی زنده ای؟ هم خودم شوکه می شوم و هم عزیزانم آسیب می بینند، اما وقتی که این شایعات بیشتر شد دیگر به آنها اهمیت نداد و با انرژی بیشتر کارش را ادامه داد. این اواخر با خنده می گفت آنقدر شایعه مرگ مرا منتشر کرده اند که اگر این بار واقعا بمیرم یک نفر هم برای خاکسپاری من نمی آید و همه می گویند باز هم شایعه است. **علایق مرتضی اول موسیقی، موسیقی، موسیقی و بعد همیشه می گفت من عاشق غذا خوردن هستم، البته این اواخر از خوردن هر غذایی محروم شد، غذای خانگی را به شدت دوست داشت، اما رزوهای آخر ناچار بود که از طریق سرم و دارو نیازهای بدنش را تامین کند.  **به دنبال معجزه نه فقط می دانست بیماری سخت است، به پیمان عیسی زاده سرپرست گروه و دوستش اعتماد کامل داشت و تمام مدارکش را به او سپرد تا با دو سه تیم پزشکی در مورد بیماری و مراحل درمان صحبت کنند. پیمان با کشورهای مختلف و تیم های پزشکی زیادی مشورت کرد و همه و همه همین نظر را داشتند؛ سرطان، شیمی درمانی، زمان محدود، معجزه. مرتضی به تیم پزشکی اش اعتماد کامل داشت اما این را می گفت که اگر کسی بیاید بگوید با هر مبلغی و در هر کجای دنیا امکان درمان تو وجود دارد، لحظه ای تامل نمی کنم و همه دارایی ام را می دهم تا این بیماری از بین برود و درمان شود. **محبوب ترین ترانه مرتضی روز برفی؛ بعد از اینکه در بیمارستان نیکان جراحی شد و بعد از اینکه قرار شد از بیمارستان به خانه بیاید، همه دوستان به خانه اش رفتیم برای استقبال؛ آنجا روی کامپیوتر روز برفی را که خودش خوانده بود، برای اولین بار پخش کرد. وقتی از پشت کامپیوتر بلند شد، تقریبا هیچ کس در اتاق نبود، همه یکی یکی با گریه از اتاق بیرون رفتند اما خودش حتی قطره ای اشک نریخت. غم عجیبی در آن کار موج می زد، هیچ کس جرات نداشت حتی کلمه ای در مورد این بیماری لعنتی حرفی بزند. حال آن غم ترانه روز برفی در وجود همه ما ریشه کرده. **خاکسپاری مرتضی یکشنبه ساعت ۷:۳۰ شب مراسم خاکسپاری انجام شد، شنیدم که می گفتند مرتضی روز شنبه به خاک سپرده شده و مراسم یکشنبه نمادین بوده! هرگز این واقعیت ندارد. همانطور که می دانید شنبه مرتضی را از بیمارستان بهمن برای شست و شو به بهشت زهرا بردند تا روز یکشنبه جمعیت بدرقه کنندگان مرتضی بعد از تالار وحدت بدون معطلی به قطعه هنرمندان بیایند. اما واقعا این جمعیت و این استقبال با شکوه قابل پیش بینی نبود و یکشنبه ظهر این اتفاق نیفتاد، چراکه حتی آمبولانس حاوی مرتضی نتوانست خودش را به در ورودی قطعه هنرمندان برساند و با آن وضعیت نمی شد که مراسم انجام شود، بنابراین دوباره پیکرش را به سردخانه برگرداندند و قرار بر این شد که خاکسپاری تا قبل از اذان انجام شود، اما هر چقدر صبر کردند بهشت زهرا خلوت نشد، بنابراین تا ساعت هفت و نیم شب صبر کردیم. مادر مرتضی هرگز راضی نبودند که خاکسپاری فرزندشان انجام شود اما اطرافیان این مادر داغدیده را متقاعد کردند و به یادش آوردند که در دین اسلام هم این اتفاق قبلا افتاده و ایشان قبول کردند و ساعت هفت و نیم شب یک شب پاییزی تلخ با او وداعی ابدی کردیم و در تاریکی شب مرتضی پاشایی برای همیشه ترکمان کرد. جا دارد که تشکر ویژه ای کنم از علی لهراسبی که یک سال زندگی مرتضی را بعد از تشخیص سرطان مدیون او هستیم، مرتضی را از این دکتر به آن دکتر می برد و ما توانستیم فرصت بیشتری برای بودن در کنار این موجود آسمانی و دوست داشتنی داشته باشیم.
پی اف ام بازدید : 77 پنجشنبه 20 آذر 1393 نظرات (0)
متلک به دختران ، حرکت زشتی که عادت شد! متلک ها ممکن است رکیک باشد، ممکن است ایرادی از ظاهرت باشد یا نه کنایه های خیلی تمیز که تعریف از ظاهر و وجنات و کمالاتت است. به هر حال دختران باید به خاطر هر خصوصیتی که دارند، متلک بشنوند، دختر چاق یکجور، دختر لاغر یک جور، دخترها با مانتوی کوتاه یک نوع متلک می شنوند و با مانتوی بلند هم جور دیگر. «پا می دی واسه فلج می خوام»، «پا می دی واست کفش بخرم»، «تفنگو بده خرس بزنیم»، «مداد نوکی رو ببین». متلک ها ممکن است رکیک باشد، ممکن است ایرادی از ظاهرت باشد یا نه کنایه های خیلی تمیز که تعریف از ظاهر و وجنات و کمالاتت است. به هر حال دختران باید به خاطر هر خصوصیتی که دارند، متلک بشنوند، دختر چاق یکجور، دختر لاغر یک جور، دخترها با مانتوی کوتاه یک نوع متلک می شنوند و با مانتوی بلند هم جور دیگر. مثلا پسری اگر چاق باشد، کسی به او نمی گوید: «بادکنک، نختو بگیرم نری هوا؟». در صورتی که این متلک، متلک رایجی است که خیلی از دختران چاق می گویند به آنها در خیابان نسبت داده می شود. یا مثلا جمله «دماغت ماستیه» متلکی است که دخترهایی که دماغشان را سربالا عمل کرده اند می شنوند. کمتر پسری تا به حال به خاطر لنگ زدنش در خیابان و از سوی آدم های غریبه متلک شنیده است، اما بعضی از دخترهایی که پایشان مشکل دارد می گویند پسرها به خاطر این مشکل مسخره شان کرده اند و متلک انداخته اند. متلک، فرهنگی که با ما عجین شد! این فرهنگی است که طی سال ها با خوی بعضی از مردم جامعه عجین شده است. فرهنگ مسخره کردن، متلک انداختن و زیر ذره بین گذاشتن افرادی که نمی شناسیم. شاید هم راحت ترین جرمی که می شود در ایران مرتکب شد، همین باشد: «متلک انداختن به زنان عابر». جرمی که نه مجرمان از «جرم» بودنش اطلاع چندانی دارند و نه قربانی. زنان عابر با وجود ناراحتی از این مزاحمت ها، حتی نمی دانند این پدیده «متلک انداختن» در قانون ما جرم محسوب می شودو متلک اندازها هم با خیال راحت از اینکه کسی آنها را شماتت نمی کند و دنبال ماجرا را نمی گیرد، با آزار دادن دیگران تفریح می کنند. سمانه دختری است که به گفته خودش بارها قربانی خشونت کلامی پسران رهگذر شده است. او  می گوید: «فقط دختران با پوشش مانتو نیستند که قربانی می شوند. این متلکها نصیب کسانی هم که چادری هستند می شود. من خودم یک دوست چادری دارم که بارها از متلکهایی که بهش گفته اند با هم حرف زده ایم.» بد حرفی نیست، به سراغ یکی از دختران چادری می رویم تا از او هم درباره مزاحمت های گاه به گاه خیابانی بپرسیم. مهر اوه دختری چادری و دانشجو است. او می گوید: «من دختری هستم که نسبتا چاقم و با وجودی که چادر سرم می کنم این چاقی مشخص است. گاهی می شود که وقتی از مقابل دسته ای از پسران رد می شوم به من متلک های ناجور می گویند و چاقی ام را به رخم می کشند.» از او می پرسیم مثلا چه متلک هایی می گویند؟ چندتایش را که یادم می آید اینها بوده: «کیسه بوکسو ببینین» یا «تفنگو بده خر س بزنیم» یا «کو اون تفنگ فیل کش من». با دختر دیگری حرف می زنیم که چادری نیست اما معمولا با مانتوی بلند و حجاب خوب در همه جا تردد می کند. او می گوید که محل کارش در خیابان مولوی است و هر دفعه که از جلوی مغازه ها رد می شود محال است متلک نشنود: «عروس خانوم، جهیزیه نمی خوای»، «چه دختری، حیف نیست تا الان ازدواج نکردی»، «پا می دی واست کفش بخرم؟». او در ادامه می گوید: «درست است که حرف های رکیک و زشتی نمی زنند ولی همین که دائم یک عده دور و بر گوشت پچ پچ کنند و بخواهند از تو ایرادی بگیرند یا درباره ات نظر بدهند، اعصابت را به هم می ریزد و آستانه تحملت را کم می کند اما متاسفانه چون هر روز از اینجا تردد می کنم ومحل کارم اینجاست نمی توانم به آنها چیزی بگویم، اینجور وقت ها آدم یک چیز هم بدهکار می شود.» حتی کودکان و نوجوانان دختر هم از این نوع مزاحمت ها در امان نیستند. این نوع خشونت ها از سنین نوجوانی شروع می شود. یکی از دخترهای دانشجوی ۲۱ ساله در این باره می گوید: «شاید ۱۱ سال بیشتر نداشتم که وقتی با مادرم برای خرید بیرون رفته بودیم من بیرون مغازه ایستاده بودم و ویترین را تماشا می کردم که یک مرد مسن به من تعرض جسمی کرد، این موضوع به شدت در ذهنم اثر منفی گذاشت و تا مدت ها از مردها بدم می آمد و فکر می کردم که من چه کار زشتی کرده ام که باید با من اینطور رفتار شود؟» متلک فقط برای نوع پوشش نیست وقتی از زنان چاق می پرسیم تا به حال در خیابان به شما متلک انداخته اند، یک قطار جمله ردیف می کنند: «تو چرا راه میری؟ باید قل بخوری»، «کدو قل قل زن تو ندیدی پیرزن؟»، «فرار کنید… غولا حمله کردن!»، «خانم یواش راه برو، زمینداره می لرزه»، «تانک وارد می شود». این متلکها و ده ها متلک دیگر که بعضی از آنها را حتی نمی شود به زبان آورد جملاتی هستند که شاید خنده دار به نظر بیایند، اما برای کسانی که مورد حمله و تمسخر دیگران با این جملات قرار می گیرند اصلا خنده دار نیست و البته پیکان این تیکه و کنایه ها به سمت «زنان چاق» است و نه مردان چاق. چون مردها، چاق بودنشان نه خیلی زیاد به چشم دیگران بد جلوه می کند و نه خودشان دغدغه چاقی و شکم جلو آمده شان را دارند. البته فکر نکنید که دخترهای لاغر از این قاعده مستثنا هستند. آنها هم متلکهایی می شنوند از این قبیل که: «مداد نوکی» و … گوشه و کنایه هایی که شاید در وهله اول خنده دار به نظر بیاید اما این سوال را به وجود می آورد که چطور یک نفر غریبه این شجاعت را دارد که خیلی راحت به یک فرد غریبه دیگر این صفت ها را نسبت دهد، در حالی که همین فرد اگر «مرد« باشد، این شجاعت را ندارند. به سراغ جامعه مردان می رویم تا ببینیم پسران و مردان از گفتن این به اصطلاح «متلک»ها چه انگیزه ای دارند؟ با چند پسر در رنج سنی ۱۹ تا ۲۷ سال در این باره گفتگو کردیم. یکی از پسرها که ۲۵ سال دارد از انگیزه های دوستان هم سن و سالش می گوید: «پسرها با این کار به دنبال قدرت و تاییدطلبی هم سن و سال هایشان هستندکه مثلا طرف چقدر با جربزه ست که به فلان دختر چنین حرفی زد.» پسرها: فرهنگ مسخره کردن از دبیرستان باب می شود یکی از پسرهای دانشجو می گوید که این نوع رفتارها ریشه در دوران دبیرستان دارد: «پسرها در دوره دبیرستان از هم سن و سال هایشان یاد می گیرندکه باید اینطور رفتار کنند تا مقبول جمع باشند.» پسر دیگری می گوید که این مشکل به جدا بودن مدارس دخترانه و پسرانه ربط ندارد: «مشکل اصلی عقده های فروخفته جنسی است که بعضی از پسرها می خواهند با گفتن متلک تخلیه اش کنند، چون جای دیگری نیست که این هیجانات را تخلیه کنند.» «۱۰ درصد دنبال تفریح هستند و بقیه دنبال برقراری ارتباط با دخترها هستند، برای همین گاهی هم اگر دختر جواب ندهدو یا بی تفاوت رد شود، ممکن است به او حرف بدی بزنند.» این حرف پسری ۲۵ ساله و دانشجوست. او معتقد است که متلک انداختن درجامعه ما تبدیل به یک جور عرف شده: «خودمن وقتی از کنار دبیرستان دخترانه رد می شوم، بارها شده که دخترهای دبیرستانی بهم متلک انداخته اند.» منبع:بروزترین
پی اف ام بازدید : 77 پنجشنبه 20 آذر 1393 نظرات (0)
چقدر خنـده داره که... یک ساعت خلوت با خدا دیر و طاقت فرساست ولی 90 دقیقه بازی فوتبال مثل باد میگذره   چقدر خنده داره که... صد هزار تومان کمک در راه خدا مبلغ بسیار هنگفتیه اما وقتی با همون پول میریم خرید، مبلغ ناچیزیه   چقدر خنده داره که... یک ساعت عبادت در مسجد طولانی به نظر میاد اما یکساعت فیلم دیدن به سرعت میگذره   چقدر خنده داره که... وقتی می خوایم عبادت و دعا کنیم، چیزی یادمون نمی آد که بگیم ، اما وقتی می خوایم با دوستمون حرف بزنیم هیچ مشکلی نداریم.   چقدر خنده داره که ... خوندن یک صفحه و یا بخشی از قرآن سخته، اما خوندن صد سطر از پرفروش ترین کتاب رمان دنیا آسونه. چقدر خنده داره که... برای عبادت و کارهای مذهبی وقت کافی در برنامه روزمره پیدا نمی کنیم اما بقیه برنامه ها رو سعی می کنیم تا آخرین لحظه هم که شده انجام دهیم.   چقدر خنده داره که ... شایعات روزنامه ها رو به راحتی باور می کنیم ، اما سخنان قرآن رو به سختی باور می کنیم.   چقدر خنده داره که... همه مردم می خوان بدون اینکه به چیزی اعتقاد داشته باشند و یا کاری در راه خدا انجام بدند به بهشت بروند.   چقدر خنده داره .......اینطور نیست ؟ دارید می خندید ؟..........دارید فکر میکنید ؟ این حرف ها رو به گوش بقیه هم برسونید و از خداوند سپاسگزار باشیم که او خدای دوست داشتنی است.   آیا خنده دار نیست که وقتی می خوایم این حرف ها رو به بقیه بزنیم خیلی ها رو از لیست پاک می کنیم. چون مطمئنیم که به چیزی اعتقاد ندارند. این اشتباه بزرگیه اگه فکر کنیم اعتقاد دیگران از ما ضعیف تره

تعداد صفحات : 3

درباره ما
Profile Pic
این وبلاگ برای شادی و تفریح شما عزیزان دررست شد پس با خواندن مطالب و خنده های شیرین خودتون ما را خوشحال کنید.یادتون هم نره در انجمن ما عضو بشید.
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آمار سایت
  • کل مطالب : 90
  • کل نظرات : 51
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 63
  • آی پی امروز : 0
  • آی پی دیروز : 1
  • بازدید امروز : 2
  • باردید دیروز : 18
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 45
  • بازدید ماه : 200
  • بازدید سال : 678
  • بازدید کلی : 36,715